یکشنبه، خرداد ۲۸

سرگذشت تلخ شكر
در روستا همه از فداكاري ها و مهربانيش صحبت می کردند. کمتر کسی از دلسوزی وعلاقه او به خانواده اش بی خبر بود. مهربان بود و مهرش برای همه. از این که می توانست کمک خرج خانواده باشد خرسند و راضی بود. نگاهش به شیرینی شکربود. چيدن علف برای دام و طوله ( يا پنیرک ، گیاهی که یک وعده غذای روستاییان و قشر فقیر و کم درآمد شهری اندیمشک و شوش و دزفول را تشکیل می دهد) براي فروش
و هرس کردن گیاهان هرز کشت زارهای شرکت های امریکایی (ایران – کالیفرنیا) کارهایی بود که قادر به انجامش بود و بابت آن مبلغ ناچیزی مي گرفت که کمک هزینه زندگی خانواده پر جمعیتش مي شد. حقوق کارگری پدرش كه در شرکت تازه تاسیس امریکایی كار مي كرد براي سیر کردن شکم چهار پسر و دو دختر و زنش کفاف نمی داد. وقتی كه بعد از دو پسر به دنیا آمد، به اين اميد اسمش را شکر گذاشتند که زندگیش شیرین باشد و به زندگی مادرش که پيش از زاده شدن ، پدر را از دست داده و طعم داشتن خانواده و پدر را نچشیده بود شکر بپاشد. وجودش در خانواده بركت بزرگی بود. از دوران طفولیت کمک دست مادر بود در نگهداری بچه های کوچک تر، درآوردن آب از رودخانه و... کم کم جایگزین نقش مادر شد. وقتی مادر کارگری می کرد یا در مزرعه مشغول کشاورزی یا باردار بود یا هنگامی فرزندی به دنیا می آورد شکر مادر خانواده بود و تمام وظایف به اومحول می شد.
اکنون بزرگ و درشت هیکل شده بود،با اين كه یک چشمش معیوب بود، اما این قدر کاری و ورزیده بود که یک خانواده روستایی به خواستگاری اش برود . سرخی شرم بر صورتش به هنگام عبور از ده در حالی که دیگ آب و یا پشته ای علف و یا هیزم بر پشت داشت نمایانگر نگاه روستاییانی بود که با چشم خریدار به او نگاه می کردند. گاهی قلبش از خجالت آن قدر تند می زد که راه را گم می کرد. اما همیشه آرزوهای شكر در رفع نیازهای خانواده و تنهایی مادر گم می شد.
از زمانی که اصلاحات ارضی شده بود در فصل های خاصی برای جوانان ده و بخصوص زنان و دختران و حتی کودکان , کار در مزارع زیاد شده بود و ناچار بسیاری از زنان ودختران خانواده های فقیر در گرگ و میش راهی مزارع می شدند تا علف های هرز و طوله را به دور از چشم نگهبان مزارع جمع آوری و صبح زود قبل از شروع گرما به فروش برسانند و به ده برگشته و کار روزانه روفت و روب و پختن نان و آوردن آب از کانال های نزدیک ده و..... را انجام دهند .
شکر آن روز خوشحال بود، دوستش خيري پیراهنی تازه به رنگ طلا با تارهایی براق دوخته بود و وقتی برای بردن آب از کانال آمده بود همه از لباسش تعریف کرده بودند ، خيري هم به شکر قول داده بود كه صبح فردا بعد از فروش علف ها با هم برای خرید پارچه و دوخت به مغازه خیاطي  بروند. آن شب شکر از خوشحالی زود خوابش برد. صبح هم خیلی زودتر از معمول از خواب برخاست تا علف بیشتری جمع آوری کند چون باید پول پیراهنش را هم جداگانه از درآمد همیشگی بپردازد.روسری اش را محکم تر کرد و دمپایی اش را پوشید و بخاطر تاریکی هوا ترکه ای را دست گرفت تا جرات بیشتری پیدا کند و به طرف خانه خيري به راه افتاد اما دوستش هنوز بیدار نشده بود چند بار او را صدا کرد بعد از چند لحظه دوستش آمد و گفت: حالا كه خيلي زود است. من باید در درست کردن کاه و گل به پدرم کمک کنم تو می دونی پدرم دست تنهاست برو من ساعت 8 میام شهر تا بریم پیراهن بگیریم . شکر ناچار تصميم گرفت كه به تنهايي برود.
هنوز گرگ و میش بود و شکر با آرزوی دخترانه اش داس را محکم تر در دست گرفته وعلف ها را درو می کرد گهگاهی با شنیدن صدای پا یا زوزه ی باد که در گندم زار می پیچید از ترس سکوت می کرد و اطرافش را می پایید و از ترس نگهبان که هر بار هی می زد که بگوید بیدارم نفس را در سینه حبس می کرد.
بسته علف را بست آن را روی سرش گذاشت . داسش را در جای همیشگی پنهان کرد و به طرف جاده به راه افتاد. هوا هنوز روشن نشده بود. در ابتدا همه چیز چون شبح دیده می شد. شکر شاید در این لحظه با خود فکرمی کرد: با اين همه طوله كه چيده ام بارم از همیشه سنگین تر است اما در عوض وقتی خیری بیاد و پیراهن را بگیرم امسال براي عيد و عروسی لباس دارم و...  هنوزرویایش وعرض جاده به پایان نرسیده بود که کامیون حامل دام شرکت به او برخورد کرد و شیاری از خون به طرف پایین جاده سرازیر شد. راننده کامیون كه با خود فکرکرده بود حیوانی را زیر گرفته است از ترس این که مبادا گاو یا گوسفندی باشد و مجبور به پرداخت خسارت شود , پا روي پدال گاز گذاشته و از آن جا گریخته بود. کمی دیرتر اما زنان روستا وقتی از آن جا عبور می کردند خون دلمه بسته شکر و تن بی جانش و مغز متلاشی شده اش را در جاده دیدند, اما کسی جرات نکرد به مادرش خبر دهد.
وقتي شكر تا ظهر برنگشت مادر ابتدا ترسید که برایش اتفاقی افتاده باشد اما بعد فکرکرد : یکی دو روزه تو خودشه ؛ كمي هم خیره سر شده. در حالی که فکر و خیال رهايش نمي کرد به سراغ خیری رفت و وقتی چهره غم گرفته خیری و چشمان قرمزش را دید از حال رفت. خیری صبح به شهر رفته بود تا برای دوستش پیراهن بخرد خبر تصادف و مرگ شکر را از زنان کارگر که به شهر مي آمدند شنيده بود اما دل و جرات نيافته بود تا خبر مرگ شكر را به خانواده اش بدهد . از طرفی فقط خیری می دانست که دوستش چرا صبح به آن زودی به مزرعه رفته.......این اولین بار نبود که دختر جوانی در گرگ و میش صبح زیر چرخ کامیون های شرکت له می شد اما تلخي مرگ شكر براي خيري و روستاييان انگار بي پايان بود .

هیچ نظری موجود نیست: