کسی نمیدانست که رنگ آسمان چرا تیرهست
یکی به آرامی کودکی ناتوان را دشنام داد و دیگری پیری از پای افتاده را
زنی زیر لب، مردی تنها را ناسزا گفت و مردی، زنی چند باره بیوه را
پیر، خویشتن از عصا آویخت
یکی به آرامی کودکی ناتوان را دشنام داد و دیگری پیری از پای افتاده را
زنی زیر لب، مردی تنها را ناسزا گفت و مردی، زنی چند باره بیوه را
پیر، خویشتن از عصا آویخت
و کودک خود را از پستان چروکیدهی مادر
زن خود را از کتاب مقدس آویزان کرد
و مرد، از پای زن آویزان شد
هیچ روزنی به طلوع نبود
کودک پستان بیشیر مادر را رها کرد و فغان که:
شیر!
سقف و دیوار نازک سکوت شکست
و همه دیدند که آسمان صاف و آبی ست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر