در روزگارانی نه چندان دور
روز از زمان سرزمین مادری مان رفت
گم شد روز
این سرزمین غرق سیاهی شد
یلدای بیپایان و سخت و تیره و پرسوز!
روز از زمان سرزمین مادری مان رفت
گم شد روز
این سرزمین غرق سیاهی شد
یلدای بیپایان و سخت و تیره و پرسوز!
جز سردی و تاریکی وحشت
جز سایهی خفاش استبداد
جز ماتم و بیداد در سرزمین مادری مان،
کس ندید آن روز
خفاش غول آسای استبداد
خون خورده بود از پیکر خلقی عدالتخواه
زین پیکر خون داده، از وحشت
دیگر نه پاسخ بر سلامی میشنیدی نه سلامی، هیچ
خورشید مهر و مهربانی هم
راهی برای پرتو افکندن نمیدانست
دیگر نه مهمانی دری میکوفت
نه میزبان در میگشود از بهر مهمانی
در زیر بال این ابر خفاش
کس بر نمیکرد از گریبان سر
تا باز بیند یاری و یاور
امید دیدار دگر، با صبح
سر رفته بود از ظرف این پیکر
بر آتشی با هیزم کولاک و دود زمهریر ترس
در یک چنین پاییز سخت وتیره، یک باره
سه مشغل ِ آذر
در راه خلقی مانده در ظلمت
نوری دگر افکند
سه اختر تابان
در دست هر یک، قلبی افروزان
هر یک گرفته قلب خود در مشت
تا بر رگ کمخون آزادی
خونی ز عشقی شعلهور ریزد
این خون شعلهور بیشک
جاری است تا صبح حقیقی
در رگ این پیکر مجروح
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر