دوشنبه، تیر ۷

با کشورم چه رفته است

سعید سلطانپور


با کشورم چه رفته است

با کشورم چه رفته است

که زندان ها

از شبنم و شقایق

سرشار اند

و بازماندگان شهیدان

انبوه ابرهای پریشان وسوگوار

درسوگ لاله های سوخته

می بارند

با کشورم چه رفته است

که گل ها هنوز

سوگوارند

با شور گردباد

آنک

منم

که تفته تر از گردبادها

در خارزار بادیه می چرخم

تا آتش نهفته به خاکستر

آشفته تر ز نعره ی خورشیدهای تیر

از قلب خاک های فراموش

سرکشد

تا از قنات حنجره ها

موج خشم و خون

روی غروب سوخته ی مرگ پرکشد

این نعره ی من است

این نعره ی من است

که روی فلات می پیچد

وخاک های سکوت زمانه ی تاریک را

می آشوبد

و با هزار مشت گران

بر آب های عمان می کوبد

این نعره ی من است

که می روبد خاکستر زمان را

از خشم روزگار

بعد از تو

ای گلشن ستاره دنباله داراعدام

ای خسرو بزرگ

که برق و لرزه در ارکان خسروان بودی

ای آخرین ستاره

خونین ترین سرور

در باغ ارغوان

در ازدحام خلق

در دور دست و نزدیک

من هیچ نیستم

جز آن مسلسلی که در

زمینه ی یک انقلاب می گذرد

وخالی و برهنه و خون آلود

سهم و سترگ وسنگین

در خون توده های جوان

می غلتد

تا مثل خار سهمناک و درشتی

روییده بر غریوهای گل سرخ

آینده را بماند در چشم روزگار

یادآور شهادت شوریدگان خلق

در ارتش مهاجم این نازی، این تزار

ای خشم ماندگار

ای خشم

خورشید انفجار

ای خشم

تا جوخه های مخفی اعدام

در جامه های رسمی

آنک

آنک هزار لاش خواران خشم

مثل هزار توسن یال افشان

خون شهید بسته است

بر این ویران

دیگر ببار

ببار ای خشم

ای خشم

چون گدازه ی آتشفشان ببار

روی شب شکسته استعمار

اما دریغ و درد

که جبریل های اوت

با شهپر سپید

از هر طرف فرود می آیند

و قلب عاشقان زمان را

با چشم و چنگ و دندان

می خایند

و پنجه های وحشت پنهان را

با خون این قبیله

می آلایند

با این همه شجاع

با این همه شهید

با کشورم چه رفته است

که از خاک میهن گلگون

از کوچه های دهکده

از کوچه های شهر

از کوچه های آتش

از کوچه های خون

با قلب سربداران

با قامت سیام

انبوه پاره پوشان

انبوه ناگهان

انبوه انتقام

نمی آیند

چشم صبور مردان

دیریست

در پرده های اشک نشسته است

دیریست

قلب عشق در گوشه های بند

شکسته است

چندان ز تنگنای قفس

خواندیم

که از پاره های زخم

گلو بسته است

ای دست انقلاب

مشت درشت مردم

گل مشت آفتاب

با کشورم چه رفته است

۱ نظر:

حجری گفت...

با سلام
این اولین شعر درست و حسابی است که از سعید سلطان پور می خوانم.
خشم و خروش خالی از شعور رهائی بخش را بهتر از این نمی توان بازگو کرد.
یادش به خیر آن عزیز بی شکیب!