پنجشنبه، اسفند ۱۳

ساعتی چند در دهلیزهای دادگاه انقلاب

یک متهم

بر طبق احضاریه باید ساعت 9 خودمان را به دادگاه معرفی کنیم. از ساعت 8 و نیم منتظر آمدن وکیل در جلوی در دادگاه هستیم. باز هم خیابان معلم. همان جا که میعادگاه خانواده ها و زندانیان سیاسی و یا زندانیان مواد مخدر است. قیافه ها دو گونه هستند. از دور که می آیند مشخص است. می گوییم پرونده این یکی سیاسی است و آن دیگری مربوط به مواد مخدر. کم کم وکلای آشنایی را هم می بینم. آنهایی که فقط پرونده های سیاسی را قبول می کنند. با بعضی که آشنا هستم سلام و احوال پرسی می کنم. قرار است چند تا از زندانیان سرشناس را هم امروز محاکمه کنند. بالاخره ساعت 9 می شود و وکیل هم می آید. من هیچ کارت شناسایی بجز کارت خبرنگاری همراه ندارم. اما بدون چون و چرا آن را قبول می کنند. از همین جا معلوم می‌شود که کارت روزنامه نگاری را فقط دادگاه انقلاب به رسمیت می شناسد. زیرا این کارت در هیچ اداره دیگری به رسمیت شناخته نمی شود. خوشحال می شوم. بالاخره یک جا این کارت به رسمیت شناخته می شود. هر چند برای محاکمه و مجرمیت باشد. بالاخره روزنامه نگار همین که این شغل را انتخاب می کند، باید بداند که اینجا سر و کارش بیشتر با کجاست.

از پله ها با طمانینه بالا می روم و در این فکرم که «بگو فردا چه خواهد شد». درب دادگاه بسیار شلوغ است و افراد زیادی پشت در اتاق نشسته اند. وقتی به دفتر دادگاه مراجعه می کنیم، می گویند پرونده شما امروز در دستور کار نیست. وکیل هم دادگاه دیگری دارد. وکالتنامه را به دست خودمان می دهد و می گوید باشید تا من از دادگاه برگردم. ما هم کنار راهرو می نشینیم.

زنی میانسال نزدیک مان نشسته است. او را یک نگهبان مرد و یک نگهبان زن از قزل حصار آورده اند. یک دختر جوان و دو کودک ده و دوازده ساله برای دیدن او آمده اند. پسرک می خواهد کنار مادرش بنشیند. نگهبان مرد او را با خشونت از کنار مادرش دور می کند. اشک در چشمان کودک حلقه می زند. اما مادر کاری نمی تواند بکند. زندانی به نگهبان مرد اعتراض می کند که چرا اشک بچه را در آوردی. من نگهبان زن دارم به تو ربطی ندارد. نگهبان زن هم تلویحا از زندانی زن حمایت می کند. میان نگهبان زن و مرد مشاجره ای در می گیرد. نگهبان مرد به او توهین می کند. او هم به سرنگهبان شکایت می کند.

نگهبان مرد، سرباز جوانی است که دوره سربازی را می گذراند. وقتی با نگاه های دیگر حاضران مورد توبیخ قرار می گیرد، خطاب به همه می گوید: «اگر ذره ای مواد مخدر رد و بدل شود، من بازداشت می شوم و روزگارم سیاه می شود. من تقصیر ندارم...»

دختر جوان شرح حال مادرش را می گوید: «79 گرم کراک از منزل مان گرفته اند. مال عمویم بود. اما عمویم فراری است. مادرم یک سال است که زندان است. اکنون خودش به گردن گرفته و می خواهد محکومیت بگیرد.» در برابر سوال ما که پس پدرت کجاست؟ می گوید: «او هم به جرم مواد مخدر محکومیتی 5 ساله دارد. منزلشان پاکدشت است... کرایه خانه مان راعمویم می دهد و مخارج زندگی مان را هم نامزدم.»

من هم فکر می کنم آن نامزد، آن عمو، این دختر و آن مادر و آن پدر و... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

ناگهان یک زندانی سراغ مان می آید. می گوید دانشجوی ... است. یک ماه و نیم است در زندان است و هیچ وکیلی ندارد. از ما می خواهد با وکیلش تماس بگیریم. می گوید در بند 5 اوین است. زندانیان در آنجا به صورت جمعی زندگی می کنند. می گوید زید آبادی را خیلی زده اند. از بند دو الف که در دست سپاه است می گوید. آنجا شرایط سخت است و پذیرایی مفصل. می گوید رکورد دار بند دو الف بوده است و خیلی کتک خورده است، هشت روز در آنجا بوده، که البته بسیار سخت است. من هم به یاد دهه شصت می­افتم که رکوردهای 40 و 50 ماهه ما همه در سلول های مختلف و با شرایط آن چنانی و در دست همین اصلاح طلبان فعلی. شلاق ها و سپس قپانی زدن ها و آویزان کردنها و قیامت حاج داوود درقزل حصار، تابوت ها وآپارتمان ها ... که هر یک شرح مفصل دارد.

آه که دنیا چقدر عجیب است. در همین موقع آقای تاج زاده در میان دو مامور از راهرو می گذرد. من باز هم به یاد دهه شصت می افتم. در راهروهای دادستانی اوین و با چشم بند، پابند، دستبند قپانی، پاهای زخمی و شلاق روزانه و آن صحنه های عجیب در دست پیروان راستین...

پدر دو دانشجو را می بینم که در راهروها به دنبال کسب خبری از فرزندانش هست که 16 آذر دستگیر شده اند. مادر و خواهران دانشجویان دیگری را که در 13 آبان دستگیر شده اند و...

بالاخره وکیل ما هم دادگاهش تمام می شود. شاکی است چرا که به موکلش اتهام محاربه زده اند به اتهام رابطه با مجاهدین. اتهامی که این روزها به بسیاری می زنند برای اینکه بتوانند حکم های بالا بدهند و یا بترسانند... اما هیچ رابطه ای وجود نداشته است. شخصی از خارج با او تماس می گیرد و او نمی دانسته که جزو کدام گروه است و هنگامی که اطلاعات به او گفته که او مجاهد است دیگر با آن شخص تماس نداشته. موکلش فعال حقوق بشر بوده و برای زندانیان سیاسی وکیل می گرفته و درباره زندانیان اطلاع رسانی می کرده است و به خانواده هایشان سر می زده است. جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد...

علاوه بر آن، جرم دیگر موکلش آن است که کرد است و دانشجو. چه جرم های عجیبی در این دیار یافت می شود. در کنار آن، فروشندگان و توزیع کنندگان خرده پایی که پشت در اتاق قاضی به صف نشسته اند و منتظر گرفتن حکمند.

به یاد دستگیر شدگان روز جهانی کارگر در پارک لاله می افتم که به همین ترتیب، پشت سر هم آنها را به پیش بازپرس می بردند. اتهام: قدم زدن در پارک لاله در روز جهانی کارگر! آخر آنها به محل تجمع هم نرسیده بودند. تجمعی هم صورت نگرفته بود. حتا یک تراکت و یا پلاکارد هم از کسی نگرفته بودند. اما آنها را به شدت و با خشونت بسیار کتک زدند، با خشونت بردند و عده ای را هم نزدیک به دو ماه بازداشت کردند. اکنون هم با قرار وثیقه آزادند و دادگاه و... گناهم آن است که از طایفه رنجبرم.

روزنامه نگار هم باشی، در پارک هم قدم بزنی، روز کارگر هم باشد... وای به حالت! درست مثل آن است که دانشجو باشی و روز دانشجو هم باشد و در دانشگاه هم باشی، دیگر چه شـــــــود!؟

ناگهان قافله ای سی نفره را دستبند زده می آورند. یکی ناله می کند که دستشویی دارد و نگهبان او را نمی برد. فقط می گوید بدو بدو به صف... بالاخره آنها را هم یکی یکی به دفتر دادگاه می برند. در همین زمان وکیل ما هم برای استمهال به دفتر دادگاه می رود. می گوید قاضی وقت نداشت. معتادان را مسئول بایگانی بازجویی می کرد...

روزگار غریبی است نازنین... مهلت دادگاه ما هم به بعد موکول می شود. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

هیچ نظری موجود نیست: