پنجشنبه، اسفند ۱۳

داوران خندان آخر بازی

علی ز.

بازی

به ساعت پایانی­ اش

نزدیک می­ شود

دیوانه!؟

نه

اما

چگونه بگویم که چیستی؟

لاک­ پشت بینش ات هنوز

از کوچه­ های عشیره و شمن

بیرون نیامده

اژدهای هفت سر آزت

که سیری­ ناپذیر

گراز وحشی کینه­ ات

که ترسیده

و زهر نیش خشم مارهای دوش ات

که نشت می­ کند بر زبانت

وه چه تلخ می­ گویی

مسموم!

آخر بازی­ست

دیگر نفت به هیچ کارت نیاید

با فانوس بی­ فتیله ­ی سر

در شب چله­ ی قدرتت

که بی­ شمار مغاک

پیش پایت مستتر،

عجول می­ نمایی!

آخر

در چنین صحنه­ ای

چگونه می ­توانی

نقش خرگوش چابک را

در دشتی هموار بازی کنی

و تماشاگرانت را

که داورانی

مسلح به ترازو

و فریادند

نخندانی؟

آخر بازی­ست

و لاک­ پشت بینش ات در کوچه­ های بن­ بست

عشیره و شمن

گم شده است

۱ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
ع. ز. دست به هرچه می زند، شعری معنامند از «خاک می روید!» (کدکنی)
امیدی قانونمند در سراسر شعرش با گام های استوار پرسه می زند و خواننده را به جنبش می خواند.
زنده باشد.